بازی هر روزه مان بود ،
من و تو: گرگم و گله میبرم.
تو و من:چوپون دارم نمیزارم.
یادم لبریز تنفر از تصویر مبهم پسرکی است
که کاش چوپانم نبود.
نبود و تو میبردی مرا.
نبود و من می بردم تو را.
کجایی؟
باد ما را برد.
در کدام جنگل ،گرگی؟
در کدام چمنزار گوسفند؟
من اینجایم،
چوپان خاطره هایی که شعر می شود به یاد تو
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ ِ حرف ِ مُفت ، سرم را شکسته اند
از : مهدی فرجی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تو دست در دست دیگری ....
من در حال نوازشِ دلی که سخت گرفته است از تو ....
مدام بر او تکرار می کنم که نترس عزیز دل...
...
آن دستها به هیچ کس وفا ندارند....
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمت مان ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش
روحی
که این همه را
دربر گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در
بندمان کشیده است
سخن بگوئیم...
- مارگوت بیکل (۱۹۵۸) -
نظرات شما عزیزان: